مجموعه داستان کوتاه با بی در تو حالا امشب آمده بود دنبال زن. زن را نشاند ترک چرخش مرد پا میزد و چرخ میچرخید . زن , خودش را میدید که توی کوچه های هفت سالگی مانده بود با چوب و یک چرخ که برای او قد همه ی عروسک های نداشته اش قشنگ بود و هیچ چیزی نمیتوانست جای تابیدن فرفره های آبی و قرمز و زردی را بگیرد که وقتی چرخ می چرخید , دنیا دنیا رنگ میشدند و همه کوچه های کودکی اش را نقاشی می کردند . چرخ با فرفره هایش انقدر روان و خوب و زود چرخید که هیچ کس نفهمید چطور پاهای برهنه ای که پشت سر چرخ می دوید , رفت توی کفش هایی که سفید شیری بودند و توانستند قد دختر را برسانند بر شانه های مردش. کفش ها دختر را رساندند به زنانگی و بعد....